یکسال عاشقی...یکسال مادری.....
چه زود گذشت ،انگار همین دیروز بود ... درست یکسال پیش ... ساعت ٥صبح روز شنبه بوداز خواب پریدم.بابایی رو بیدار کردم تاآماده بشیم برا رفتن به بیمارستان. قرار بودتا چند ساعت دیگه انتظار تموم بشه و روی ماه گلمون رو ببینیم دست و پامو گم کرده بودم... ٩ماه زمان کمی نیست ،٩ ماه باهم بودن یکی بودن ... و حالا یه احساس کاملا دو گانه از طرفی نمی خوای یک لحظه ازش جدا بشی و از طرفی هم ارزوی دیدنش تاب و توانتو گرفته... ساعت ٨:٤٥ صبح بود که فرشته کوچولوی ما با گامهای کوچک و استوار قدم بر عرصه گیتی نهاد تا با حضورش افتخار مادر شدن رو نصیب من کنه... لحظه ای که پرستار صورتتو جلو من گرفت تمام عشق رو به یکباره در صورت معصومت نظاره کردم. با نگاه نافذ و چشم...
نویسنده :
♥♂مامان و گاهیم بابا♥♂
19:56